هذیان کده

کنجی برای غرق شدن در زندگی

کنجی برای غرق شدن در زندگی

سرک کشیدن به دنیای فیلم،موسیقی،ادبیات،فلسفه و هر چیزی که با هستی در ارتباط باشد

کی یرکه گور می گوید:"خدایان ملول بودند و بنابراین انسان را آفریدند.آدم از تنهایی ملول بود و بنابراین حوا را خلق کردند.از آن زمان،ملال وارد جهان شد و دقیقا به همان نسبتی که جمعیت رشد می کرد،ملال نیز بیشتر می شد".

به احتمال زیاد برای شما هم موقعیت هایی پیش آمده که احساس غریبی را تجربه کرده اید:بی حوصلگی آمیخته با حس بی معنایی و گم گشتگی،در یک کلام درد می کشید بی آنکه بدانید از کجاست و چیست؛از ملال صحبت می کنم.از حالی که حتی نمی توان به راحتی معنایش کرد یا توضیحش داد؛عمیق تراز غم و شادی و به همان نسبت مبهم تر از آنها.در این یادداشت میخواهم با استمداد از کتاب فلسفه ملال اندکی این زخم چرکین را بشکافم.

ملال چیست؟

 همانا تعریف مفهومی تا این حد گنگ در یک یا دو جمله توهین و طعنه ایست بر شعور خودمان ولی به چند دلیل ناچارم به انگشت شماری واژه قناعت کنم؛زیرا نه من سواد بسط موضوع را دارم نه شما حوصله و وقت شنیدنش را.اما برویم سراغ اصل داستان،برای شناخت هر موضوعی قبل از هر چیز باید آن را تعریف کنیم تا از این طریق بتوانیم سازه ی استدلال خود را بر اساس آن تعریف بنا کنیم.در کتاب می خوانیم:

"ملال را می توان آزردگی دانست که نشانه ی این است که نیاز به معنا برآورده نشده است."

یا به قول فرناندو پسوا(شاعر پرتغالی):

"ملال،درد بی دردی،خواستن بدون تمایل،اندیشیدن بدون خرد است."

چقدر با عبارت خواستن بدون تمایل ارتباط برقرار می کنم،اینکه بخواهی اما نمی دانی چه را می خواهی؛به شخصه معتقدم بسیاری از مردمان حقیقتا نمی دانند در پی چه اند،بلکه تنها تمایل پیدا می کنند به آنچه نسبت به آن شرطی شان کرده اند،می طلبند آنچه را که از کودکی به آنها گفته اند بطلبند،فعلا کار به درستی یا نادرستی موضوع مورد طلب ندارم بلکه می گویم این ابراز طلب ماشینی است نه از روی تفکر فعال و اراده ی آزاد(مفروض بر اینکه در کل اراده ی آزادی باشد).باری، هنگامی که به نا خودی بودن علایق ات و غیر اصیل بودن هدف هایت پی می بری سعی می کنی تا از زیر یوغ آنها بیرون روی و چیزی از جنس و برخاسته از خودت بیابی اما وه که در چه ورطه ای افتاده ای!ارزش های سنتی را در هم شکسته ای و به دنبال ارزش های جدیدی؛اما جز برهوت سیاهی چیزی نمی یابی.لباس های کهنه ات را از تن کنده و پاره کرده ای ولی هیچ لباس نویی بر تنت سوار نمی شود و تو می مانی،لخت و عریان در میان غبار ملال.مثل اینکه در جست و جوی مقصدی باشی که نه نامش را میدانی نه راهش را و کافیست در این کشمکش کمی هم به ضعف اراده مبتلا باشیم.نیچه قصد داشت با در هم شکستن بت های ارزش های پیشین و آفرینش ارزش هایی نو به ابرمرد برسد اما آیا به راستی در این رسالت خویش پیروز شد؟اگر از من بپرسید که میگویم نه و حتی اگر به پرسش بالا جواب آری بگوییم آیا می توانیم این ادعا را بکنیم که اکثریت مردم از ظرفیت ذهنی فردی چون نیچه برخوردارند تا ارزش های راستینی را به وجود آورند که از خویشتن خویش شان قد علم کرده باشد؟دوباره پاسخ من خیر است و برای این ادعای خود توجیهاتی نیز دارم.بله انسان ها می توانند برای خود معنا جعل کنند اما انگ تقلبی بودن این معنا ها همیشه بر پیشانی سازندگان شان آشکار است چرا که همانطور که در تعریف نیز آمده بود ملال در فقدان معنا رخ نشان می دهد و اگر در عمل انسان ها توانسته بودند به معنایی اصیل دست یابند و نه اینکه ادای با معنا بودن را در بیاورند و به جای قلب معنا به آفرینش معنا دست یافته بودند، دیگر نباید این همه نشانی از این حس فقدان و خلا و عرض اندام هر چه بیشتر ملال می دیدیم.به هر رو نیچه با آن همه ادعای اراده مند بودنش شکستی چنان فجیع خورد و به عقیده شخصی خودم در پایه ریزی نظام ارزشی جدیدی ناکام ماند چه برسد به ما عادی ها که دست مان را از پای مان تمیز نمی دهیم.شاید به همین خاطر است که در کتاب می خوانیم:

"ملال معمولا زمانی ایجاد می شود که نمی توانیم آنچه را می خواهیم انجام دهیم،یا مجبور باشیم کاری را انجام دهیم که نمی خواهیم.ولی هنگامی که نمی دانیم چه کاری را می خواهیم انجام دهیم،وقتی توانایی پذیرش مسئولیت های خود در زندگی را نداریم چطور؟در آن هنگام ممکن است خود را در ملال عمیقی بیابیم که یادآور فقدان اراده است.چون چیزی نیست که اراده بتواند بر آن چنگ بیندازد."

خدا و ملال

همانطور که متوجه شده اید به نظر می رسد ملال و معنا پیوند تنگاتنگی با هم دارند.در دوران پیشامدرن و هنگامی که خدا به مقدار وحشتناک بیشتری در جهان بینی مردم جای داشت،خلا معنا با خداوند پر میشد. رفته رفته با به کنار گذاشته شدن دین و خدا(که به عقیده من نیاز انسان به تعالی را ارضا می کردند) ابتدا در جوامع غربی و سپس گسترش آن به باقی دنیا،ملال توانست جانی بیش از پیش بگیرد با این حال من با استدلال آنهایی که مدعی اند فراموشی خدا تنها عامل بروز ملال است به شدت مخالفم و گویی شواهد تاریخی نیز حرف مرا تایید می کنند:

"درمانی که اغلب برای ملال پیشنهاد می کنند ایجاد رابطه با خداوند است.ما این را به روشنی درمورد پاسکال می بینیم.حتی کاهنان معابد کهن نیز می دانستند که چنین رابطه ای درمان قطعی درد ملال نیست،چون منادی پیشامدرن ملال،یعنی آکدیا،به ویژه بر راهبان مستولی می شد و آن ها کسانی بودند که زندگی خود را وقف خداوند کرده بودند."

ملال و آرمانشهر

یکی از جاذبه های تمامی ادیان به ویژه از نوع ابراهیمی اش ایده بهشت است.اهالی ایمان همیشه ناباوران را به سخره گرفته اند که زندگی شما پوچ و بی معناست و آخرش نیز به هیچ ختم می شود،ولی ما بهشت را داریم.همیشه باور داشته ام که ایده بهشت هرچند می تواند آرامش بخش و لذت بخش خود را جلوه دهد اما هیچگاه نمی تواند حتی مثقالی معنا بخش باشد.اگر کمی دقت کرده باشید همانطور که تکویل می گوید " این اندوه عجیب اغلب بر ساکنان کشور های مردم سالاری که در میانه رفاه و وفور زندگی می کنند مستولی می شود." یا به قول کتاب:" آرمانشهر می تواند در عمل همه ی نیاز ها را بر آورده کند به جز معنا!"

ملال و رمانتیسم

نویسنده کتاب معتقد است که ملال پیش از ظهور رمانتیسم محدود به اشراف و روحانیت بوده است دلیلش هم که پرواضح است:"سهم فقیران از زندگی نیاز است و سهم مرفهان ملال."اما پس از پیدایش انسان رمانتیک ملال به عموم انسان ها تسری یافت.ولی مگر مشکل انسان رمانتیک چیست که چنین طعمه راحت الحلقومی برای ملال است؟

"مشکل انسان رمانتیک دقیقا این است که حد و اندازه ی خود را نمی شناسد؛او باید بزرگ تر از هر چیز دیگر باشد،همه ی مرز ها را بشکند و کل دنیا را ببلعد."

و چون حقیقت دنیا این است که هر انسانی جز ذره ای کوچک از مجموعه ذرات هستی نیست،این تضارب آرزو و واقعیت، وجود انسان رمانتیک را به بی اهمیتی و متعاقبا به بی معنایی می کشاند و دوباره با توجه به تعریف، فقدان معنا ملال می زاید.یادتان هست در بالا گفتم که انسان یک نیاز به تعالی داردکه در دوران پیشامدرن به وسیله ی خدا پاسخ داده می شد ؟حال می خواهم این نیاز به تعالی و بی نهایت را به ویژگی ملال رمانتیک ارتباط دهم؛پس دو اتفاق در حال رخ دادن است:

۱.انسانی که ذاتا رو به سوی تعالی و نامتناهی دارد

۲.خدایی که این خلا را به صورت ناقصی  پر می کرد در حال کنار گذاشته شدن است

اما اکنون چه بر سر انسان داستان ما می آید؟

"ویژگی ملال رمانتیک،اشباع نامشخص و بی پایان زندگی نیست بلکه این است که نمی دانیم به دنبال چه چیزی هستیم.این ملال در جست و جو برای بی نهایت ریشه دارد،و همانطور که فریدریش شلگل گفت:هر آن که در آرزوی بی نهایت است نمی داند چه می خواهد.رمانتیک ها نمی دانند به دنبال چه می گردند،فقط می دانند که آن چیز باید معنایی بی نهایت داشته باشد.بدون چنین معنای والایی هیچ معنایی نخواهد بود.همانطور که شلگل در جمله ای دیگر گفت:تنها در ارتباط با بی نهایت است که معنا و هدف پدیدار می شود؛هر آنچه از چنین رابطه ای بی بهره باشد مطلقا بی معنا و بیهوده است.ولی این آرزوی دستیابی به بی نهایت،آرزوی مطلق،و آرزوی معنا تنها ملال را بدتر می کند."

پس تا اینجای کار دیدیم که معنا با ملال چه نزدیکی غریبی دارد و از آن جا که انسان معاصر در یافت معنا عقیم و بی حاصل مانده است به ناچار باید ضربات ملال را تاب بیاورد.اما آیا برای فرار و گریز از ملال راه حلی وجود دارد که بتواند انسان این عصر را قانع کند؟

درمان ملال

ابتدا بیایید از کلیشه ای ترین راه حل شروع کنیم و آن چیزی نیست جز:عشق!هنگامی که انسان خدا را به عنوان سرچشمه معنا کنار گذاشت و شاید هم باید کنار می گذاشت چون دیگر خدا (حداقل با تعریف و ویژگی های سنتی اش) پاسخگوی نیازهای او نبود؛انسان نگاه خویش را از آسمان متوجه زمین کرد و بر روی همین کره ی خاکی به دنبال خدا گشت.اما این دفعه جنس خدایش از گونه ی انسان بود.معشوق را  خدای خویش ساخت و عشق را مبدل به معنا کرد اما با مشکلاتی رو به رو شد: انسان نتوانست بار خدایی را بر دوش بکشد و عشقی نیز که از تمایل به معشوق ناشی می شد از سر شکست معشوق در تکمیل و ارائه ی معنا به آنی ناپدید شد:

"عشق تا زمانی که به آن دست نیافته ایم،شاید برای این کار کافی باشد ولی به محض این که آن را به چنگ آوریم دیگر چنین نیست."

جمله ی بالا مرا به یاد حرف شوپنهاور انداخت که وضعیت انسان را در نوسان بین دو وضعیت میل و ملال ترسیم کرد.به نظر من عشق چون سرابیست که از دور زیبا،حقیقی و اصیل می نماید اما از نزدیک دروغین و توخالیست.در واقع انسان در خود این فکر بی اساس را ایجاد می کند که خلا وجودی من با معشوق کامل می شود و در این راستا تا لحظه ی وصال در جهان ذهن خود فانتزی می سازد اما به محض رسیدن به معشوق و تماس با او و نتیجتا شناخت هرچند ناکامل از او در طرفه العینی کاخ انتظاراتش فرو می ریزد و رکب خورده از عشق با نامیدیی بیشتر به دامان ملال باز می گردد.

صحبت از شوپنهاور شد.او نیز برای مرض ملال راه حلی ارائه کرده است که هر چند شاید همیشه کارساز نباشد ذکرش خالی از لطف نیست؛او پاسخ را در"دست شستن از خویشتن فردی از طریق تجربه ی زیبایی شناختی به ویژه موسیقی"می دید؛به گفته ی او" باید انتظارات خود را به حداقل ممکن برسانیم و خواسته های بیش از حد بزرگ رضایتمندی را کنار بگذاریم." پاسخی بسیار رواقی مآب که نسخه های ایرانیزه شده اش را به تکثر می توان در اشعار شعرایمان شاهد بود.

کلام پایانی

دوست دارم این یادداشت را با دو پاراگراف از خود کتاب یا به عبارت دیگر از نویسنده،لارس اسونسن، به پایان ببرم:

"در مواجهه با ملال باید چه کرد؟به جز ادامه راه کاری نمی توان کرد.بازگشت به زندگی روزمره.ادامه دادن همچون گذشته.ادامه دادن،علیرغم اینکه نمی توانیم ادامه دهیم.در شرایطی که به نظر نمی رسد گذشته یا آینده بتوانند مبنایی برای این که باید به کجا برویم فراهم کنند،چاره ای نداریم به جز این که در زمان حال به پیش برویم.ادامه دادن بی هیچ تاریخ یا دلیلی که جهت روشن یا معنایی کلی را نشان دهد.پیش رفتن در عصری که نه آغازی دارد و نه پایانی."

و در آخر:

"بالغ شدن یعنی پذیرش این که زندگی نمی تواند در قلمرو جادویی کودکی بماند و بنابراین تا حدی ملال انگیز است،ولی در عین حال با ملال هم میشود زندگی کرد.البته این هیچ مشکلی را حل نمی کند،ولی ماهیت مسئله را تغییر می دهد!"

ملال را شاید بتوان در چند کلمه شناساند اگر نتوان آن را جامع و مانع تعریف کرد:

  • بی معنایی
  • گم گشتگی
  • سردرگمی
  • پژمردگی روح
  • انسانی،زیاده انسانی 

 

 

پس نوشت:متن بالا برداشت من از کتاب فلسفه ملال نوشته لارس اسونسن است و ممکن است اگر شما کتاب را بخوانید به برداشت ها و نتیجه گیری هایی کاملا متفاوت برسید.نکته بعد اینکه از آن جا که بینش و دانش فلسفی حقیر بسیار ضعیف است اگر اشتباهی در تعاریف و مضامین کرده ام ابتدا بر تازه کاری ام ببخشید و سپس به من گوشزد کنید.و اینکه آنچه من نوشتم خلاصه ای بود بر کتابی ۲۰۰ صفحه ای پس به علاقه مندان توصیه می کنم خود کتاب را برای درک کامل مطالعه بکنند.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۱۷
مسیح صدیق اردکانی

فلسفه

فلسفه_ملال

کتاب

نظرات  (۱)

سلام دوباره.! 

یه سوالی که برام پیش اومد اینه که آیا موجودات دیگر می‌توانند ملول شوند یا نه؟ کتاب در این مورد توضیح داده؟ شاید بشه از این ارتباط به درک بهتری رسید. 

پاسخ:
سلام به شما
ببخشید که دارم دیر جواب میدم(علتش هم که همون تنبلیمه)
اتفاقا تا جایی که یادم میاد نویسنده توی چند جمله رابطه ملال و حیوانات رو توضیح داده.نویسنده معتقده حیوانات ممکنه حوصله شون سر بره اما اون ملال عمیق یا وجودی رو تجربه نمی کنن چون درکی از معنا یا حتی وجود خودشون ندارن(توجه کرده باشی خیلی از حیوانات وقتی خودشون رو تو آیینه می بینن فکر می کنن یه حیوون دیگه هست).ولی نویسنده خیلی این موضوع رو به تفصیل شرح نکرده و نتیجه گیری کرده حیوانات ملال رو تجربه نمی کنن.  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی