هذیان کده

کنجی برای غرق شدن در زندگی

کنجی برای غرق شدن در زندگی

سرک کشیدن به دنیای فیلم،موسیقی،ادبیات،فلسفه و هر چیزی که با هستی در ارتباط باشد

پیش نوشت:من در این مطلب قصد نقد فیلم ندارم چرا که نه از سواد این کار برخوردارم و نه آنقدر فیلم شناس هستم که بتوانم از عهده ی نقد فیلم برآیم؛بلکه مطالبی در باب فیلم ها و کتاب هایی که می بینم و می خوانم می نویسم و در آن ها تنها برداشت های شخصی خود و احساسی که آنها در من ایجاد کرده اند را به قلم می کشم.

آمادئوس(ساخته ۱۹۸۴)یکی از فیلم هایی بود که مرا در خود غرق کرد و سبب شد تا آن را برای همیشه به خاطر داشته باشم چرا که از موضوعی حرف می زند که من آن را با گوشت و خون درک کرده ام و هر روز با آن می زیم،این فیلم تقابل موتزارت افسانه ای را با آنتونیو سالیری،در وین قرن ۱۸ به تصویر می کشد:تقابل نبوغ و عادی بودن را و چه دردآور است این کشمکش!

سالیری یک ایتالیایی بود که در کودکی گناه بزرگی را مرتکب شد و آرزو کرد که موسیقیدان مشهوری شود.او با خدای خویش در حالی که پسربچه ای بیش نبود راز و نیاز کرد و از ویخواست که اگر او را به موسیقیدان بزرگی تبدیل کند،سالیری نیز در عوض تمام جوانی و زندگی اش را وقف خداوند کند و تمام آهنگ هایش را برای توصیف و مدح شکوه خدا بسازد؛سالیان گذشت و او یک موسیقیدان شد اما نه به آن گونه ای که می خواست.کار و بارش خوب بود،آهنگ هایش زیبا بودند اما نه آنقدر که جاودانه شوند،در عوض در همان روزگاران موسیقیدانی نفس می کشید که تجلی تمام آرزوهای ناکام آنتونیو بود؛جوانی کم سن و سال،سر به هوا ولی در عوض بسیار با استعداد؛موسیقی او گویی بازتاب سرود فرشتگان و مهارت دستان او در نواختن پیانو یادآور نیرویی فرازمینی بود.جوان کسی نبود جز ولفگانگ آمادئوس موتزارت افسانه ای...

دیدن ادامه فیلم را به عهده خودتان می گذارم.در اینجا می خواهم بیشتر درباره درسی که از این فیلم یادگرفتم صحبت کنم.این فیلم به زیبایی مقابله نبوغ و عادی بودن(یا همان mediocrity) را به نقش در می آورد.آنتونیو سالیری نماد یک انسان عادی و موتزارت مظهر تمام قد یک نابغه.

در ابتدا گفتم که سالیری در کودکی گناهی مرتکب شد اما آن گناه نابخشودنی در واقع چه بود؟!

او از خداوند چیزی را خواست که نباید؛او خواست تا یک موسیقیدان مشهور و تاریخ ساز شود  در حالی که از یاد برد که خداوند به هرکسی چنین نعمتی را اعطا نمی کندد،او توان و پتانسیل خود را نادیده گرفت؛او نمی دانست که در دنیای واقعی نوابغ حتی هنگامی که در شکم مادرشان هستند نابغه اند،او خبر نداشت که نمی توان نابغه شد بلکه باید نابغه به دنیا آمد.او در حقیقت به خاطر خیالپردازی های کودکانه اش به گناه دچار شد و عذاب آن گناه چیزی نبود جز هر روز زندگی کردن و فهمیدن این نکته که یک فرد عادی است.

سالیری همچون بسیاری از ما خود را در شکنجه گاه ذهن خود زندانی کرد و روز به روز بیشتر در باتلاق وجود عادی و خنثی خود فرو می رفت تا اینکه در نهایت کارش به تیمارستان کشید و به ارتباط خود با خدا پشت پا زد؛او بر خدا خشم گرفت شاید هم حق داشت که چنین کند. اما به قول کافکا"در نزاع میان خودت و دنیا طرف دنیا را بگیر." سالیری خطای بزرگی کرد و آن هم چیزی نبود جز طلب چیزی که خداوند برایش نخواسته بود.او فردی عادی بود اما سودای نبوغ داشت(مثل بسیاری از خود ما ها)

سالیری همانگونه که در فیلم می گوید از جانب تمام عادی ها سخن می گوید.عادی هایی که تنها به دنیا آمده اند تا نقش مگس وار خود را در پهنه ی هستی ایفا کنند و فقط چراغی باشند برای به درخشش درآمدن نابغه ها.ما عادی ها باید این واقعیت تلخ را بپذیریم که قرار نیست کار مهمی را به انجام برسانیم،قرار نیست که بدرخشیم، و اینکه قرار نیست اسممان در تاریخ جاودانه بماند؛ ما باید بدانیم که وجود ما انسان های عادی جز سایه ای از عدم نیست و اینکه بود و نبودمان در هستی فرقی ندارد.ما باید یاد بگیریم که خود و عادی بودنمان را از یاد ببریم وگرنه چون سالیری سرنوشتمان جز جنون نخواهد بود.

گویا تنها کاری که از ما بر می آید ستودن نوابغ و مفلوکانه حسادت کردن به آن ها است.کار دیگری نمی شود کرد چرا که از همه بالاتر ما یک مشت عادی بی خاصیت هستیم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۲۵
مسیح صدیق اردکانی

آمادئوس

فلسفه

فیلم

یادداشت ها

نظرات  (۳)

نتیجه گیری عالی بود ! ما عادی ها خیلی بدبختیم !

سلام .

من تعریف شما را از نابغه و عادی نمی دانم.ولی بنده به شخصه برداشتی که از فیلم و از موضوع را دارم،میگم .(برداشت شخصی)

موتزارت را مظهری از یک فرد نابغه می گیرم ولی نمیتوان به قطع گفت که سالیری فردی عادی بوده ولی نسبت به موتزارت بله.چون نسبت به هم دوره های خودش جلوتر بوده ولی نسبت به موتزارت خیلی کمتر.(دست بالای دست بسیار است.و حقیقتی که باید پذیرفت این است و نه این که ما فردی عادی هستیم و کاری از دستمان برنمیاد و از این قبیل.شاید هم فردی همین طور باشد)

و اشتباهی که سالیری کرد همین بود که این حقیقت را نفهمید و خود واقعی اش را درک نکرد و افتاد تو دور رقابت ناسالم با موتزارت و به پندار عادی بودن دچار شد و از همون توانایی هایش هم به درستی استفاده نکرد و به جنونی جنون آمیز دچار شد. و به نظرم هوش کلی صرف در دنیای امروز،جایش را به استعداد و خلاقیت و بینش و پشتکار داده است .هر چند که هوش کلی هم را نمیتوان نادیده گرفت.و بهتر بود که عنوان جدال نبوغ و باهوشی باشد.و کسی که توی این دنیا به دنبال استعداد هاش و انگیزه هاش نره و به رقابت ناسالم با دیگران باز هم موگویم رقابت ناسالم بیشتر به پندار عادی بودن دچار میشه.

و اعتبار تاریخی این فیلم را نمیدانم ولی فیلم باحالی و تفکر برانگیزی در این رابطه بود.

ممنون از نوشته هایت.

با سلام. 

من مقدار زیادی با دوستمون  «سه تا ستاره!» موافقم. ولی

یک بار یه نقدی داشتم میخوندم در مورد علم،یه طورایی فلسفه ی علم، که به متن خوبی رسیدم:

آقای دایسون، فکر کنم فیزیکدان هستن، در این باره دید باحال و واقع گرایانه ای از دید من دارن و اون اینه که دانشمندان به دو دسته تقسیم میشن:مگس ها و عقاب ها. مگس ها اونایی هستن که به موارد سطحی میپردازند و مثلا در فیزیک کار محاسباتی را انجام می‌دهند و علم را به پیش میبرن و عقاب ها اونایی اند که با بینش های عمیقشون راه های مربوط به آینده را می‌سازند و پیشرو هستند.

مثلا هیلبرت ریاضی دانی که با بیست و سه مسئله ی خود نقشه ی آینده ی ریاضیات را کشید و یا انیشتین که به ریاضیات محض رغبتی نشان نمی‌داد و در سال های آخرش دستیارانی ریاضی دان برای محاسبات و اثبات ریاضیات فیزیک استخدام کرده بود. اون بیش تر روی فیزیک مسئله تمرکز می‌کرد تا ریاضیات آن. و دایسون در آخر بیان میکنه که دنیا هم به مگس ها و هم به عقاب ها نیازمند است.

در آخر از دست نوشته هایت ممنونم چون باعث بیرون رفتن از روزمرگی مون میشه. ولی به نظرم نیازی به این قدر شکاکی و بدبینی نیست. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی