هذیان کده

کنجی برای غرق شدن در زندگی

کنجی برای غرق شدن در زندگی

سرک کشیدن به دنیای فیلم،موسیقی،ادبیات،فلسفه و هر چیزی که با هستی در ارتباط باشد

وصیت نامه

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۴۵ ب.ظ

  امروز یکشنبه، دهم بهمن سال هزار و چهارصد است؛ چندی دیگر مشروط بر بقا، بیست و یک ساله یا دو ساله یا حتی شاید هم بیست و سه ساله می شوم. عددش چندان مهم نیست، به نظرم سن ات از هجده که گذشت یا شاید هم کم تر، پس از بلوغ، بقیه اش یک چرند است: تکرار بیدار شدن ها و تغذیه از مرگ...بله داشتم می گفتم، قرار است به زودی زود بیست و اندی ساله بشوم و همانطور که بهتر می دانید آدم از بیست سالگی به بعد شروع می کند به پیر شدن؛ برای بعضی ها این پیر شدن کوتاه است و سریع تر می میرند و بعضی دیگر هم گویی دست از سر پیر شدن بر نمی دارند و در نود و هشت سالگی جوان مرگ! می شوند. به هر صورت زمانش خیلی فرقی ندارد مهم مرگ است که بی حد و حصر عاشق انسان است و تا با او همبستر نشود بی خیال نمی شود و با توجه به اوضاع کرونا و سکته ی قلبی یا زبانم لال سرطان، لوپوس ،هانتینگتون و هزاران نعمت دیگری که خداوند به ما عطا کرده، این شب زفاف از آنچه که در پشت سرتان می بینید به شما و بنده ی حقیرنزدیک تر است بس که عجول است این آقا داماد! باری به خاطر تمامی صحبت های پیشین بر آن شدم تا وصیت نامه ام را بنویسم؛ اول می خواستم به صورت خصوصی بنویسمش و به مادرم بدهم تا پس از مرگم به آن عمل کند لکن به خاطر بی اعتمادی ام به او از جهت اجرا کردن حرف هایم بر آن شدم تا مرگ نامه ام را منتشر کنم به امید آنکه رادمرد یا رادزنی یافت شود که مرا آن گونه که خود می خواهم برای مرگ بزک کند!

 

 

 آرایشگاه قبل از جشن،شب عروسی و عکس های یادگاری

   فکر کنم این تولستوی بود که می گفت در هنگام نوشتن وصیت نامه متوجه می شوید که تنها کسی که از دارایی های تان سهمی ندارد خودتان هستید یا چیزی در همین مضمون؛ خب به حمدالله این قضیه برای من مسئله ی مهمی نیست چرا که از مال دنیا ریالی هم متعلق به خودم نیست و با این بی عرضگی و گشودگی ام به هستی،امیدی نیز به اکتساب مال در آینده ندارم؛ پدر جان و مادر جان اگر اراده بفرمایند حتی می توانند خشتک حقیر را از مجالست با تنبان محروم بسازند. باری، چند جلد کتابی دارم که دوست دارم یا آن ها را آتش بزنید یا به این کاغذ خر ها بفروشید، شده به نازل ترین قیمت! می ماند چند دست لباس و دو جفتی کفش،تبلتی و لپ تاپی و تلفن همراهی که باز دوست دارم آن ها را نیز بفروشید و با پولش برایم خیرات دهید و تا مطمئن نشده اید که فاتحه را برای روحم فرستاده اند، چیزی بهشان ندهید؛ بالاخره هیچ چیز مجانی نیست،لامصب پول را بگو که حتی بعد از مرگت هم به کارت می آید و می تواند کمی از آن سیخ های سوزان و زقوم جاری در حلقوم را کاهش دهد؛ البته ناراضی نیستم، همین اش هم جای شکر دارد، یک سیخ کمتر هم یک سیخ کمتراست! این از دارایی هایم.همین! تمام شد! به لطف خدا همه به مانند تولستوی مالک و محتشم نمی شوند که مسئولیت جانکاه تقسیم مال را بر دوش بکشند.

   اما برویم سراغ آن یک چیز دیگرم که گویا باز هم مال خودم نیست! بدنم،جسمم،کالبد ام. مثل اینکه حضرت خدا می فرمایند اختیار همین چند سلول و بافت و ارگان ناقابل خودم را هم ندارم؛ بس که ما آزاد و مختار آفریده شدیم! البته از حق نگذریم، خودش آفریده، منطقا مال خودش هم هست.خدایا! چاکرت هستم ولی یک حالی به این بوزینه ی گنه کار بده و بگذار کمی بعد از مرگش هم دلقک بازی دربیاورد.

   بلی! جسمم. دوست دارم اگر امکانش باشد هر قسمتی اش را که می شود به دیگران پیوند بزنید. به قولی اگر من از این بخت بختک وار برخوردا بوده ام که به دنیا بیایم و نفس بکشم چرا دیگران را از این همه من و این همه خوش بختی محاله" بی نصیب بگذارم؟! به قولی دیگی که برای من نجوشد می خواهم که بلانسبت سر سگ در آن بجوشد؛ ولی اگر سعادت تقدیم همین هدیه ی ناقابل را نیز نداشتم و ریه ام سر سیگار نکشیده و کبدم سر الکل ننوشیده و چشم ام سر پاکی نداشته و مغزم سر عقل و شعور نداشته، به کار پیوند نمی خوردند دوست دارم که بدنم را به آزمایشگاه تشریح یا موزه ی پاتولوژی یا هر کدام از این "لوژی کده" های خراب شده ای که شما جماعت دکترها ابداع کرده اید ،بسپارید؛ اما و اما یک شرط دارد! اگر بدنم را به آزمایشگاه تشریح و کالبدشکافی دادید دوست دارم که هر دانشجویی که دلش می خواهد با جسدم عکس بگیرد، شکلک دربیاورد و کلا هر مسخره بازیی که عشقش کشید با من انجام بدهد.شاید بپرسید چرا؟ خب ماجرا از این قرار است که دانشجویان پزشکی موظفند به شخص تشریح شده احترام بگذارند و کار درست هم همین است اما من دوست دارم آن دوستی هم که تقاضای سلفی با جسد دارد ناراحت به خانه نرود،او می تواند با من عکس بگیرد. تکه گوشتی که قرار است رفیق آرواره ی سوسک ها بشود را چه نیاز به این همه ناز؟! زنده که بودم تحفه ی خاصی نبودم که بعد از مرگم باشم.همان بهتر که تن سیاه دلانی چون من که خدا لطف فرموده اند و مصداق "صُم بُکم عُمی" قرار داده اند به موهن ترین حال تکه پاره بشود و دستاویز تمسخر دیگران.

 اما برای شام آخر دوست دارم تا هر آنچه از دل و روده ام را که باقی مانده در جایی ترجیحا پرت چال کنید.قسم تان می دهم گوری بر سرم نگذارید، در عوض اش درختی بر رویم بکارید.تا آن جا که یادم می آید شیفته ی درخت ها بالاخص چنار بوده ام؛ ساکت اند و با وقار. دو چیزی که من هیچ گاه نبوده ام و همیشه دوست داشتم باشم اما همیشه تهی مغز و پرچانه بوده ام.آرزویم این است که روحم به جای صعود یا بهتر است بگویم سقوط ! در چنار حلول کند؛ هر چه باشد چناریّت! بهتر از تناول آب جوش، آن هم به مدت کوتاه ابدیت است.

همین! وصیت نامه ام تمام شد.قبل از آن که شروع بشود.به همین سادگی.خالی از هر پیچیدگی و تعالیی.دقیقا به مانند زندگی ام،هذیان آلود و پیش پا افتاده. و چه چیز بهتر از آنکه مرگ نامه ات منعکس کننده ی زندگی ات باشد؟

 برای چنار شدن ِاین تجسُّدِ گناه فاتحه ای قرائت بفرمایید.

پایان       

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۱۰
مسیح صدیق اردکانی

دل نوشته

وصیت نامه

نظرات  (۱)

از سبک نوشتارتون خیلی خوشم اومد. با نوشته‌تون گاهی می‌خندیدم و گاهی عمیقا به فکر فرو می‌رفت. فکر نمی‌کردم کسی به سن و سال شما(که البته آخرش نفهمیدیم بیست و چندی سن دارید؟) به فکر وصیت نامه بیفته! من هم بارها وصیت نامه نوشتم. هر دفعه که وصیت نامه‌ی سال‌های قبلم رو می‌خوانم می‌خندم. هیچی نداشتم و هنوز هم هیچی ندارم. من در مورد عکس‌هام هم نوشتم، دلم می‌خواد همه‌اش رو آتش بزنن نه به خاطر اینکه خوش عکس نیستم بلکه به خاطر احساس درونیم. همیشه دلم می‌خواسته مثل نسیم باشم، نوازش کنم و بگذرم و هیچکس هیچ ردی ازم پیدا نکنه.

بگذریم.

گه گاهی وبسایت رو چک می‌کنم ولی جدیدا آپدیت نشده. امیدوارم باز هم فعالیت کنید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی