هذیان کده

کنجی برای غرق شدن در زندگی

کنجی برای غرق شدن در زندگی

سرک کشیدن به دنیای فیلم،موسیقی،ادبیات،فلسفه و هر چیزی که با هستی در ارتباط باشد

زرد در فصل سبز

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ب.ظ

   به نظرم جز سه خیابان زیبای شیراز است،در دو طرف ،سرتاسر، با چنار هایی تزیین شده که از طریق قامت بلند و دستان گسترده و سبزشان به عابرانِ قدم زنان بر زمین تازه سنگ فرش شده،کمی سایه و خنکی هدیه می دهند.آری!از خیابان ارم سخن می گویم،از خیابانی که سبز،پر گل،آرام و در عین حال سرزنده و آکنده از زندگی است.خیابانی که شاید اگر از خودتان بپرسید چرا در شیراز زندگی می کنید، جوابش را در آن بیابید.

   اکنونی که این متن را می نویسم،پنج شنبه شب مورخ ۲۷/۳/۱۴۰۰ است.بعد از ظهر،حول و حوش ساعت هفت و سی دقیقه،به محض آنکه خورشید مهربان،گور سوزانش را گم کرد،برای پیاده روی به سمت خیابان ارم به راه افتادم؛مدتی می شود که به دلیل شکم چرانی های وقیح و به دنبال آن، فتح قله های تری گلیسیرید و LDL و اهتزاز پرچم قند بالا در جریان خونم،مجبور شده ام هر از چند ده روزی یک بار برای فرار از امراض عدیده ی احتمالی پیاده روی کنم.خیابان ارم یکی از مسیر های محبوبم هست و با تناوب قابل توجهی به آن جا سر می زنم اما این بار چیز عجیبی دیدم،البته شاید هم خیلی عجیب نباشد و من دارم طبق معمول شورش می کنم؛من عاشق درختم مخصوصا چنار و هر وقت هم که پیاده روی می کنم از چشم چرانی و دید زدن آنها سیر نمی شوم ولی این دفعه دیدم برگ تعدادی از درختان چنار زرد و خشک، بر زمین ریخته و صدای خرش خرش خرد شدنشان در هیاهوی صدای ماشین ها و مکالمات مردم سرکوب می شد؛چنین صحنه ای آنقدر هم غریب نیست،همه مان تجربه اش کرده ایم،ولی در پاییز!نه در خرداد!خرداد بهار!احساس عجیبی پیدا کردم،خودم را در آن برگ ها دیدم(بله!... ناله ها شروع شد)،برگ هایی که در موسم طراوت،کمرشان از زردی در حال شکستن است،برگ هایی که به جای آنکه در اوج، از نور تغذیه کنند،خمیده خاک حضیض می خورند و سنگینی بار قدم های عابران را بر شانه های نحیفشان تحمل می کنند؛زردند در فصل سبز،افلیج در هنگامه ی رقص!حکایت من هم حکایت همین برگ هاست یا حداقل خودم چنین حس می کنم؛بیست سالگی را رد کرده ام،برهه ای از عمر که همیشه به جنب و جوش و حرکت و غلیان و فیضان شهره بوده،ولی برای من این کلمات تنها صفاتی خیالی و غیر واقعی می نمایند،زندگی ام خوب است،در رفاه کامل به سر می برم اما از درون خالی ام،بی هیچ دستاوردی،عاری از هر اصالتی و در عوض لبریز از نا امیدی؛نا امید نه از دنیا بلکه از خودم(بعدا این حس را در جای دیگری اگر عمری بود بیشتر بسط می دهم)،زردم در سن سبزی،خشک شده ام پیش از آنکه در درخت زندگی باری به ثمر بیاورم و کفش های زمان است که هر چه محکم تر بر کمرم فرو می آید و صدای خشکی ام را بیشتر به رخم می کشد.

   بگذریم.راستی!در خیابان ارم،پسرکی فال فروش هست که چند ماهی میشود که کنجی را از آن خود کرده،در فروردین فالی از او خریدم،نه اسمش را می دانم و نه از سنش خبری دارم،از همان زمان خیلی دلم می خواهد به پای حرف هایش بنشینم و از قصه اش خبر دار شوم اما امان که جرات نزدیک شدن به او را ندارم،می ترسم بترسد یا ناراحت شود،امروز بعد از تقریبا دو ماه این جربزه را در خود یافتم که به سمتش بروم،سلامی کردم،او هم به گرمی پاسخ داد و خسته نباشیدی گفت،اما همان جا خشکم زد،نتوانستم از سلام بیشتر پیشروی کنم،نمی دانستم باید چه بپرسم یا چطور بپرسم!ولی به خودم قول دادم دفعه بعد بهتر عمل کنم،به امید آنکه کمی از خشکی برگ روحم بکاهم.

اگر شما جای من بودید دوست داشتید چه سوالاتی از او بپرسید؟اصلا به نظرتان کار درستی است یا نه؟

 

پی نوشت:از این جنگولک بازی های شاعرانه که بگذریم واقعا خدا به دادمان برسد!اگر جنگ و کرونا و بی پولی قال مان را نکند این گرما و بی آبی، اگر به همین منوال ادامه پیدا کند، هم ریشه چنار ها را می خشکاند و هم ریشه ما را!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۲۷
مسیح صدیق اردکانی

بهار

دل نوشته

چنار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی