هذیان کده

کنجی برای غرق شدن در زندگی

کنجی برای غرق شدن در زندگی

سرک کشیدن به دنیای فیلم،موسیقی،ادبیات،فلسفه و هر چیزی که با هستی در ارتباط باشد

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

   به نظرم جز سه خیابان زیبای شیراز است،در دو طرف ،سرتاسر، با چنار هایی تزیین شده که از طریق قامت بلند و دستان گسترده و سبزشان به عابرانِ قدم زنان بر زمین تازه سنگ فرش شده،کمی سایه و خنکی هدیه می دهند.آری!از خیابان ارم سخن می گویم،از خیابانی که سبز،پر گل،آرام و در عین حال سرزنده و آکنده از زندگی است.خیابانی که شاید اگر از خودتان بپرسید چرا در شیراز زندگی می کنید، جوابش را در آن بیابید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۵۴
مسیح صدیق اردکانی

   Nosedive را می توان شیرجه ناگهانی هواپیما به پایین یا سقوط و تنزلی ناگهانی معنا کرد ولی این بار این کلمه نام قسمتی از سریال Black mirror است، به عبارت دقیق تر قسمت یکم فصل سه.در این قسمت ما شاهد داستان یک کارمند اداری با بازی Bryce Dallas Howard هستیم که در جامعه ای می زید که در آن افراد با گوشی هایشان بر اساس تعاملات،شخصیت و برخورد هایشان با یکدیگر به هم نمره می دهند و بر اساس نمره ای که هر شخص دارد می تواند از مزایا و تسهیلاتی بهره بجوید و...اما این شاهکار،چه پیامی دارد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۳
مسیح صدیق اردکانی

   "روز های دانشگاه بهترین دوران عمرم بود!" اولین آشنایی من با دانشگاه از دریچه ی این جمله ی مادرم بود.نمی دانم وقتی این جمله را شنیدم در دبستان بودم یا راهنمایی ولی خوب به یاد دارم که هر کجا بودم هیچ شناخت یا تصوری نسبت به دانشگاه نداشتم و همین عبارت برای من به زیربنایی تبدیل شد تا سیمان تخیل و انتظاراتم را در آن بریزم؛آن جمله برایم آغازگر پیدایش بتی از دانشگاه بود که هر روز هرچه بیشتر با چیز های جدیدی که درباره اش می خواندم یا می شنیدم جلا می خورد.دانشگاه در ذهنم به یک مدینه ی فاضله بدل گردیده بود،آرمان شهری که هرگاه از مدرسه دل زده می شدم مایه ی تسلی بود.اما اگر زندگی قرار بود مطابق تصورات ما پیش برود که دیگر زندگی نبود،مگر نه؟!دانشگاه هم از این قاعده مستثنی نبود،دانشگاه بهترین و زیباترین چیز بود تا آنکه تجربه اش کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۲
مسیح صدیق اردکانی

   برای انسان،در تمام ادوار تاریخ،مرگ یکی از مبهم ترین و غامض ترین مسائل بوده؛پرده ای ضخیم به قدمت نخستین آدم ها و با رسالت کتمان هر آنچه در پسش می آید،خواه نیستی باشد خواه هستی.مرگ آن چنان سنگین و سهمگین بوده و هست که حتی عده ای را بر آن داشته تا این دشوار ترین ابهام را بنیادی ترین دغدغه ی غایی بشر برشمارند و آن را اصلی ترین سرچشمه اضطراب او اعلام کنند.مرگ را با کلمات بی شماری می توان توصیف کرد ولی هیچ چیز غیر از ابهام خویشاوندی بیشتری با مرگ ندارد.اما این بار می خواهم مرگ را از عینک یک مومن بر انداز کنم:مرگ برای اینها بیش از آنکه مبهم باشد متناقض است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۴
مسیح صدیق اردکانی

     کوچک تر که بودم می خواستم رفتگر شوم،هرگاه در خیابان پاکبانی را می دیدم از مادرم می خواستم بایستد تا آن ها را دید بزنم،شیفته ی شان بودم.البته آن موقع ها رفتگر و پاکبان نمی شناختم؛برای من آن ها "آقای آشغالی" بودند.برای مسیح چهارساله که هنوز حماقت بلوغ و بزرگ شدن را تجربه نکرده بود،نارنجی لباس شان درخشنده ترین فام و جاروی چوبی بلندشان جادویی ترین معجزه بود.در آن لحظات تماشا یک رفتگر بود و مسیحی که نبود،مسیحی ذوب شده در رقص عاشقانه ی جارو و زمین بی هیچ آگاهی مسمومی،بی هیچ فکر وبالی.مسیحی مسح شده به دستان مسخ که پاک بود از هر وجودی و در دنیا چیزی باقی نگذاشته بود الا یک نگاه،نگاهی پر اشتیاق به "آقای آشغالی" و اشتیاقی پرگداز به "آقای آشغالی" شدن!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۰
مسیح صدیق اردکانی