هذیان کده

کنجی برای غرق شدن در زندگی

کنجی برای غرق شدن در زندگی

سرک کشیدن به دنیای فیلم،موسیقی،ادبیات،فلسفه و هر چیزی که با هستی در ارتباط باشد

Nosedive:تنزل برای ارتقا

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

   Nosedive را می توان شیرجه ناگهانی هواپیما به پایین یا سقوط و تنزلی ناگهانی معنا کرد ولی این بار این کلمه نام قسمتی از سریال Black mirror است، به عبارت دقیق تر قسمت یکم فصل سه.در این قسمت ما شاهد داستان یک کارمند اداری با بازی Bryce Dallas Howard هستیم که در جامعه ای می زید که در آن افراد با گوشی هایشان بر اساس تعاملات،شخصیت و برخورد هایشان با یکدیگر به هم نمره می دهند و بر اساس نمره ای که هر شخص دارد می تواند از مزایا و تسهیلاتی بهره بجوید و...اما این شاهکار،چه پیامی دارد؟

   

 

توجه:این متن داستان را لو می دهد پس اگر هنوز این قسمت را ندیده اید از خواندن ادامه متن بپرهیزید!

 

   من قصد ندارم قصه را روایت کنم ولی می خواهم از مفاهیم و روایت اش بهره ببرم تا کمی بیشتر در باب پیام داستان غور کنیم و با مقایسه ای بین سریال و زندگی واقعی مان قضاوت کنیم که این داستان دیستوپیایی(پادآرمان شهری) چه مقدار از تبار واقعیت است و تا کجا ریشه در خیال دارد.

***

 

پرده اول:لبخند

   به نظرم در ابتدای داستان ما نظاره گر یک فضاسازی بسیار هوشمندانه ایم.شخصیت اول برای خرید قهوه به مغازه می رود،فروشنده به او لبخند می زند و او هم به فروشنده،پس از اینکه قهوه را خرید به فروشنده نمره خوبی می دهد و در مسیر رسیدن به میز به هر که می رسد لبخند می زند و دیگران هم به جبران همین کار را می کنند و هر دو طرف به هم نمره خوبی می دهند گویی دارند سهم خود را از این معامله اجتماعی و ارتباطی می پردازند،من به تو نمره ی خوبی می دهم تا تو نیز نمره خوبی به من بدهی،به بیان دیگر لبخند جامه ی یک رفتار اجباری و جعلی را به تن کرده،اصیل نیست،از دل برنیامده،از سر محبت نیست بلکه از روی عادت است.همینجا داستان را متوقف کنید!خود ما،ما هایی که نه در پادآرمان شهر بلکه در یک شهر خیلی معمولی نفس می کشیم،چه قدر لبخند سرسری تحویل یک دیگر می دهیم،چه میزان به یک دیگر روی خوش نشان می دهیم تا فقط کارمان راه بیفتد،چه قدر در ارتباطات مان اصیلیم و چه قدر درگیر جعل و قلب؟

لبخند!

پرده دوم:زندگی نمایشی

   در یک صحنه می بینیم که شخصیت اول پس از آنکه قهوه خود را خریده،میزی را می یابد و برصندلی کنار آن می نشیند تا قهوه اش را بنوشد،کنار فنجان قهوه بیسکوییت کوچکی است،گازی به آن می زند.اگر اشتباه نکنم خیلی از مزه اش خوشش نمی آید(سریال را چندی پیش دیده ام ممکن است در روایت تحریف ایجاد کنم پس اگر اشتباه کردم حتما بگویید) قبل از آنکه قهوه را مزه کند بیسکوییت نصفه را با نظمی خاص کنار فنجان می گذارد و عکسی می گیرد و در فضای مجازی به اشتراک می گذارد و منتظر واکنش دیگران به پست جدیدش می ماند که چند ستاره به او می دهند!انگار اشتراک مقطعی از واقعیت آن هم به صورت ویرایش شده از تجربه ی خود همان واقعیت ارجح تر است،به دیگر سخن زندگی به نمایش گذارده می شود و دیگر زیسته نمی شود.برای من این صحنه یکی از جالب ترین ها بود چرا که با واقعیت مو نمی زند،همین اکنونی که این متن را می خوانید من در حال نمایش تفکرات و برداشت های خویش به شما هستم،شاید اصلا زور زده ام تا فکر کنم تا به نتیجه ای برسم و متنی درباره اش بنویسم تا خود را به نمایش بگذارم،تا شما مرا ببینید به جای آنکه فکر کرده باشم تا به شناخت نویی دست یابم و رشد فکری کنم.در فیلم Rebel in the rye که روایت گر زندگی ج.د سلینجر(نویسنده ی کتاب معروف ناطوردشت) است،استاد سلینجر از او سوال تامل برانگیزی می پرسد.او سوال می کند برای چه می نویسی؟برای خودت یا اینکه برای دیده شدن توسط دیگران؟حال من این سوال را از خودم و شما می پرسم:چرا ما کار هایی را که انجام می دهیم،انجام می دهیم؟موفق می شویم که موفق بشویم؟ یا اینکه نه!موفق می شویم تا ببینند موفق شده ایم؟به اصالت باز می گردم،چه میزان اعمال مان اصیل و برخاسته از خویشتن خویشمان هستند و چه میزان جعلی و نمایشی اند؟انگار آدمیزاد از وجود خویش نامطمئن است،انگار نیاز دارد که فریاد بزند:وجود دارم!مرا ببینید!مرا بشنوید!مرا تماشا کنید!خود را به نمایش می گذارد تا از وجود خویش مطمئن شود،گویی برای اطمینان از بودن، خودش کفایت نمی کند و باید هستی خویش را از دیگران به قرض بگیرد.

////

 

پرده سوم:محبوبیت

  یک وجهه ی تکان دهنده ی دیگر از داستان،محبوبیت بود.همه تلاش می کردند چهره ای از خود ارائه دهند که مورد پسند دیگران واقع شود تا نمره بالاتری کسب کنند دقیقا مثل لایک های خودمان!دیده ام که بسیاری مقصر این وسواس نسبت به لایک و فالوور و به تبع آن افسردگی های مربوط به آن را،رسانه های اجتماعی جدید می دانند.به نظر من این عقیده تا حدی ساده انگارانه است.بله!شبکه های مجازی تاثیر داشته اند اما فقط در حد یک کاتالیزور و سرعت بخش نه بیشتر!رسانه های اجتماعی تنها موفق شدند بستری را بیافرینند که این نیاز ذاتی انسان را تغذیه و سیراب کند وگرنه این تمایل به محبوبیت و پذیرفته شدن هزاره هاست که در وجود انسان رخنه کرده است.حتی می شود آن را از منظر روان شناسی تکاملی(evolutionary psychology) بررسی کرد.انسان مجبور بوده برای افزایش بقای خویش در گروه باشد یا بهتر است بگوییم آنهایی که تمایل به زندگی گروهی داشته اند شانس بقای بیشتری داشته اند و ژن و خصوصیت خود را به نسل های بعدی انتقال داده اند.به هر روی اکنون ما انسانی را داریم که شدیدا علاقه مند عضویت در گروه و پذیرش یک هویت گروهیست.شبکه های مجازی تنها فرصت دسترسی افراد به گروه های وسیع تری را فراهم آورده اند.عضویت در یک گروه و مشترک بودن در یک هویت جمعی(چه قبیله باشد،چه یک دین،چه ملیت و یا یک ایده ئولوژی و یا حتی یک سبک موسیقی) به خوی خود بد نیست اما می تواند خطرناک شود.کی؟زمانی که عضویت در گروه به قیمت از بین رفتن فردیت فرد به صورت مطلق باشد.بگذارید کمی حرفم را تشریح کنم،وقتی این اتفاق بد است که منجر به یک خودسانسوری تمام عیار شود،خفقان،سرکوب.

هنگامی که این در گروه بودن،از ما یک لعبتک،یک بازیچه بسازد،یک میمون بسازد که کارش فقط استفراغ بی چون و چرای قوانین و سنن گروه است بی هیچ پرسشی،بی هیچ به چالش کشیدنی.سازندگان این قسمت به استادی این مفهوم را به تصویر درآورده اند،شخصیت اول در مرز فروپاشی روانی است اما ماسکی از خوشحالی می زند تا مبادا دیگران را آزرده سازد و خدای نکرده نمره ی پایین تری به او بدهند،حتی هنگامی که حق با اوست کوتاه می آید تا محبت دیگران را جلب کند.اما اتفاق تغییر دهنده ای برایش می افتد،با زنی رو به رو می شود که راننده یک کامیون است و گفت و گویی بین این دو شکل می گیرد درمورد اهمیت چند ستاره ای بودن یا به تعبیری همان محبوب بودن،زن از شوهرش می گوید که مریض بوده و فقط به خاطر آنکه چند دهمی نمره اش پایین تر از دیگری بوده تخت بیمارستان و درمان نصیبش نشده و مرده و همان بس که زن متحول شود و به پوچی سیستم نمره دهی پی ببرد.چه آسوده اند آنانی که بی توجه به حرف خلق روزگار می گذرانند!به آنها حسودیم می شود چرا که فارغ اند از این زندان ذهنی.(البته ناگفته نماند که تاکید افراطی بر فردیت و همین فرهنگ "خودت چه می خواهی و فقط خودت مهمی" نیز معایب بسیار دارد که در متون آینده درباره اش می نویسم.)

===

   شخصیت ما کم کم تغییر می کند و سلسله حوادث و تراژدی هایی که بر سرش می آیند او را عوض می کنند و در مسیر رسیدن به عروسی که نمادی از اوج دروغین بودن و جلب توجه است دچار یک والایش شخصیتی می شود و هنگامی که به عروسی می رسد میکروفون را ربوده و شروع به تف کردن حقایق به صورت تمام حاضران می کند،تفی غلیظ که آن آرایش جعلی را می شورد و می برد،تفی که لبخند ها و محبت های اجباری و مزورانه،زندگی نمایشی و آن خودسانسوری توام با خود را خوب و کامل نشان دادن تنفربرانگیز را هدف گرفته.و جمعیت که شوکه شده و طبق معمول از شنیدن حقایق سرکوب شده، خشمگین است،شروع می کنند او را هو کردن و نمره ی پایین دادن،طردش می کنند به گناه آنکه پستی و پلشتی شان را به زبان آورده و او را به پرده ی آخر می رسانند...

 

 

پرده آخر:آزادی

  همان طور که گفتم شخصیت قصه ی ما به جرم بیان علنی بی اخلاقی های دیگران و تخطی از مرز های هنجار ها و توهین به مشروعیت جامعه و گروه،نمره اش به صفر می رسد و نه تنها طرد می شود که حتی به زندان می افتد،آن هم به یک سلول انفرادی!بله،هزینه ی مخالفت با جریان رود انزواست.شاید بر من خرده بگیرید که او به زندان افتاده،چرا اسم پرده ی آخر را آزادی گذاشته ای؟این خود متناقض است!

جواب من این است :زندان توقعات بیجای جامعه چه بسا تنگ تر از زندان عزلت باشد.زندانی حقیقی اوست که زیر یوغ این جامعه ی جعلی و تقلبی می ماند و حتی به بقای آن کمک می کند،جامعه ای که خود را در نمایش روشنفکری و روشنفکری نمایشی تعریف کرده،مردمانی که جنس دوست داشتن شان از ریا و منفعت شخصیست،مفلوکانی که چهره های خوش حالشان فقط نقابی بر دل های گریان شان است!بریدن از چنین جامعه ای عین فضیلت و رهاییست.اتفاقا من صحنه ی پایانی را بسیار امیدوار کننده دیدم ؛هنگامی که دو زندانی رو به هم شروع به فریاد زدن و فحش دادن می کنند.آن لحظه،لحظه ی مبارکی است.لحظه ای که شاهد غلیان احساسات سرکوفته ایم،هنگامه ی بری شدن از بازی های اجتماعی و نیل به اصالت.به نظر من شاید این پایان کمی خشن و مایوسانه باشد چرا که شاهد رد و بدل شدن موجی از ناسزا و فریاد هستیم؛لیکن من در انتهای این زندان سیاه و تاریک پنجره ای روشن می بینم،پنجره ای که شاید کارگردان آن را نشان نداد و ما ندیدیم ولی هست.پنجره ای که از پس طغیان این هستی فروخورده شده بر می آید.به نظرم از پی این فحش ها و آواز های گوش خراش شخصیت قصه،سبک باریی ظهور می کند و او را به خودش می رساند،او را به برادرش می رساند که بی چشم داشت دوستش داشت.پنجره ای که رو به نور اصالت در رفتار،گفتار و رابطه باز می شود!

شما چه برداشتی از داستان داشتید؟

فعلا خداحافظ!( :

 

   

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۱۸
مسیح صدیق اردکانی

Black mirror

Nosedive

سریال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی