هذیان کده

کنجی برای غرق شدن در زندگی

کنجی برای غرق شدن در زندگی

سرک کشیدن به دنیای فیلم،موسیقی،ادبیات،فلسفه و هر چیزی که با هستی در ارتباط باشد

دیدار

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۴۷ ب.ظ

پرده اول: اتاقی در انتهای راهرو

 

-خب، خودت را معرفی کن.
او خنده ای بی جان کرد و پرسید:معرّفی کنم؟
-بله، ما تو را آن چنان نمی شناسیم.
این بار او ،از خود،آرام و بی صدا، ولی با تعجب پرسید: نمی شناسید؟! بعد از این همه مدّت؟! مگر شناختن من چقدر کار دشواریست؟! من که همیشه سعی کرده ام تا آن جا که می شود خودم را افشا کنم، مرا نمی شناسند! اما شاید راست بگویند،در این صورت من شدیداً از خودم سرخورده ام. آن ها و همه باید این را دریابند که من توخالی تر از آنم که ناشناختنی باشم.
تمامی این سوالات طی چندثانیه در ذهنش جریان داشت تا اینکه فهمید باید جوابی به چشم های ساکتِ جمع بدهد و از آن جا که در هنر مکالمه هیچ ذوقی نداشت،ترجیح داد تا سنگینیِ پرسش را به سبکیِ یک شوخیِ کلیشه ای و بی مزه پیوند دهد: من "او" هستم، آنقدر سن دارم و مشغول فلان کارم.
امّا،تمام جمع این چیز ها را درباره او می دانستند، آن ها به دنبال شناختی عمیق تر از او بودند. آن ها از او ، "او" را می خواستند، اما به راستی کدامین او؟
در حالی که او نیز چون ما، درگیر همین افکار بود ادامه داد:"این گونه نمی شود، آن قدر ذهنیّت و شناختم درباره ی خودم یکپارچه و جامع نیست که بتوانم گزارش وار خودم را تشریح کنم،به جایش می توانید هر سوالی دل تان خواست از من و درباره من بپرسید، پیکر لختِ کیستی و چیستی ام مُهَیّای مورد تجاوز واقع شدن است، شروع کنید."
و آن ها شروع کردند؛ از ترس هایش پرسیدند، ترس هایش را کشف کردند، ترس هایش را نقد کردند،تناقضات اش را هویدا کردند، از او تعریف کردند،هندوانه زیر بغل اش گذاشتند، هندوانه ها را از زیر بغل اش درآوردند، از او سوال کردند،از او پاسخ شنیدند؛او نیز به همین ترتیب، حرف های آنان را گوش داد، بخشی را پذیرفت،بخشی را رد کرد و به بخشی هم بی توجّهی کرد.
اما عجیب تر از هر چیزی،این بود که او تمامی این فرآیند را به آسانی پشت سر گذاشت‌، او مشتاقانه تجاوز را پذیرفت، نه! او از عریانی اش بیش از این لذت برد که بتوان آن را تجاوز خواند، معاشقه بهتر است، او مشتاقانه با عریانیِ افشا شدنش، معاشقه می کرد؛ او خوش حال بود،حس سبکی می کرد،حس رشد!
جلسه تمام شد. "او" و آن ها سرگرم حرف های گذرای خودشان بودند که صدای قهقهه ای آمد،صوتی هولناک و شوم،خیلی دور،بی نهایت نزدیک،بسیار بلند و در عین حال موذی و بی صدا. "او" از هیبت قهقهه شوکه شد،سری چرخاند تا منبع صوت را پیدا کند،صدا از پشت می آمد، انتهای اتاق،فردی در حال ریسه رفتن بود و سر به پایین انداخته بود،ناگهان شروع کرد به دست زدن و سرش را بالا آورد و چشم در چشمان "او" دوخت؛ زانوان "او" به ناگاه شل شدند ؛گویی آشنایی قدیمی را دیده است."او" در شعله ی حیرت و ناباوری سوخت،چشمان "او" آتش گرفتند و همه جا سیاه شد، "او" حس کرد که به درون خود سقوط کرده و از درون این سیاهی دوباره سر و کله ی همان فرد پیدا شد.

 

 

پرده دوم:جایی در سیاهی، گفت و گویی بین دو "او"

 

"او" پر از وحشت و نفرت آغاز کرد:" تو کیستی؟قیافه ات خیلی برایم آشناست!"
آن شخص جواب داد:"حق داری،دیر به دیر به تو سر می زنم اما دیگر این قدر ها هم فراموشکار نباش،مگر می شود آدم خودش را فراموش کند! اصلا مردم چه می گویند؟! آدمی که خودش را فراموش کند چگونه می تواند نزدیکانش را به یاد داشته باشد؟
"او" گیج و مغشوش هر چه تلاش کرد نتوانست چیزی بر زبان بیاورد.
شخص زد زیر خنده: "ناراحت نشو بابا! داشتم شوخی می کردم. هر چه نباشد شوخی کردن را از تو یاد گرفته ام، وگرنه مرا چه به شوخی؟ من باجربزه تر از آن هستم که دست به دامان شوخی بشوم. من حرفم را رک و راست میزنم. درمورد این هم که نشناختی ام اصلاً نگران نباش،کاملاً حق داری،این اواخر در تغییر چهره و ظاهر خیلی بهتر از قبل شده ام،اصلاً قرارمان هم همین بود."
-قرار؟! مگر ما همدیگر را می شناسیم که قراری با هم گذاشته باشیم؟
-ای خدا ! انگار واقعاً آن هندوانه هایی که زیر بغلت می گذارند، مغزت را هم پرانده،نکند واقعاً باورت شده تو همان "او"یی هستی که به آن ها عرضه می کنی و آن ها می بینند و درک می کنند،البته نه اینکه آن "او" کاملا دروغ باشد اما اصل "تو" نیست.
-چرت نگو! پس اصل "من" کیست؟کجاست؟
-راست می گویند آدم که بزرگ می شود و در زندگی غرق می شود خودش را هم فراموش می کند،جوان تر که بودی باهوش تر بودی یا شاید بهتر است بگویم خودآگاه تر. گندش بزنند! زندگی بزرگسالی همه چیز را خراب می کند؛پول،ازدواج،مسئولیت،کار، همه شان سبب فراموشی می شوند.
-فراموشیِ کی؟فراموشیِ چی؟
-فراموشیِ من، احمق!فراموشیِ خودت!
-صبر کن!صبر کن! چرا مرا با خودت یکی می دانی؟تو کیستی؟
-من شیطانم! این چه حرفیست می زنی؟ انگار زندگی خوب زیر دندان ات مزه کرده! من تو هستم و تو من هستی.
-اما چگونه امکان دارد؟تو زشتی، کریهی،پلیدی،خبیثی...تو...تو یک هیولایی!
-باشد، هر چه تو بگویی. من یک هیولا هستم ولی یادت باشد من تو هستم، پس اگر من هیولایم یعنی تو هم هیولایی،این را هم یادت باشد، من یک هیولای پلشتم و کاملاً این را می دانم،من خودم را پذیرفته ام،این تو هستی که همیشه انکار می کنی،آنقدر بازیگری کرده ای که خودت هم باورت شده،دفعه ی پیش هم دقیقا همین جرّ و بحث ها را داشتیم،سر همین تصمیم گرفتیم که دیگر همدیگر را نبینیم و من پنهان شدن را یاد گرفتم.
-همه اش مزخرف است،تو خودِ شیطانی، دیگر نمی خواهم به حرف هایت گوش بدهم.
هیولا برافروخته شد و نعره زد:خفه شو!حرف های من مزخرف اند؟! اصلاً تو می دانی زندگی در سایه یعنی چه؟اصلاً می توانی وضع مرا درک کنی وقتی که  در حال عرضِ اندام و شنیدن تعریف و تمجید از دیگرانی، حال آنکه ریه های من از رطوبت این سیاهی، در مرز فروپاشی است! تو خیال می کنی من پلشتی را دوست دارم؟! تو خیال می کنی من هیولاصفتی را می پسندم؟ یادت نرود که من تو ام،یک تویِ صادقانه. من در اعماق روح سطحی تو، در لجن استتار کرده ام تا تو نخواهی با خودت رو به رو شوی. تا نخواهی بار هیولا بودنت را بر دوش کشی. من در زندانم تا از تو، از ما، محافظت کنم.
-محافظت؟!
-بله! محافظت،بقا. هیولای درون(یعنی من،یعنی تو،یعنی ما) چیز ترسناکی است. او ما را گروگان گرفته است،در واقع ما خود را گروگان گرفته ایم.
-خب چرا افشایش نکنم؟من در جلسه داشتم همین کار را می کردم،اگر افشایش کنم از دستش خلاص می شوم.
-تو چقدر ساده لوحی! مگر انسان می تواند از شرّ خودش خلاص شود؟ انگار باز هم یادت رفته که هیولا خودِ تویی. هیولا خبیث تر از چیزی است که می پنداری،هر چه به دیگران درباره اش بگویی باورت نمی کنند و چه چیز زجرآورتر و عذاب آورتر از آنکه دیگران هیولای درونت را نبینند وقتی که من،وقتی که تو، در حال خیره نگریستن به اوییم. تو خود بازیگر بی نقص اویی،تو نقاب اویی؛ بعدش هم،فرض محال که بتوانی او را آشکار سازی،به محض اینکه هیولا فاش شود،شناخته شود،همه چیز تمام است،همه طردت می کنند،آن ها تاب دیدن هیولا را ندارند،خودت هم نداری،هیچ کس ندارد.
-صبر کن! مگر تو خودت هیولا نیستی؟من که دارم تو را می بینم!
-ای بیچاره! من جعل هیولایم،نسخه تقلبی اش!هیولا به سختی ظاهر می شود حتی در ذهنِ خود فرد! من چون پلی هستم که بین تو و هیولا ارتباط ایجاد می کند،هیولا همانقدر که ترسناک است ترسو نیز هست،اگر تو بی واسطه هیولا را ببینی یا به کلام بهتر اگر تو خودت را بی هیچ فریبی ببینی،بازی تمام است؛انسان تحمّلِ خودِ راستین اش را ندارد. بفهم!هیولا تو را دوست دارد،تو خودت را دوست داری،هیولا فرارِ تو از خودت است،هیولا انکارِ تو به وسیله ی خودت است،هیولا خبیث است، تو خبیث هستی.
"او" در حالی که درد شدیدی در سرش و به خصوص پشت چشمانش حس میکرد به زانو افتاد و گریه کنان پرسید:
خب اگر حرف هایت درست باشد، چرا هیولا دیدارِ ما را فراهم کرده؟چرا مرا در فراموشی و ناآگاهی خودم رها نکرد؟
-نمی دانم،احتمالاً هیولا خود برده ی هیولاهای بزرگ تریست،تو فاسد تر از آنی که فهمیده شوی.
-من اصلا آدم پیچیده ای نیستم که فهمیده نشوم.
-من هم موافقم،تو پیچیده نیستی،عمیق نیستی،من هم نگفتم تو اینهایی،تو غیرقابل درکی چون توخالی هستی،چون هیولا روحت را تسخیر کرده،مردم تو را درک نخواهند کرد یا شاید هم خواهند کرد،نمی دانم. آن ها تو را نمی فهمند چون هیولا نیستند،تنها یک هیولا می تواند هیولایی دیگر را بشناسد.
-آن هیولاهای دیگر کجا هستند؟
-باز هم نمی دانم. شاید همین جا. اصلاً شاید هیولای اعظم، دیدارِ ما را ترتیب داده تا دیگر هیولا ها، دیگر"من" ها، دیگر "او" ها از پشتِ سنگر و نقاب دروغین شان بیرون بیایند‌،شاید زمان ظهور هیولاها فرا رسیده یا بهتر است بگویم زمان سقوط هیولا ها.
"او" بار دیگر پرسید:هیولا های دیگر کجا هستند؟
-گفتم که،شاید همین جا،دقیقاً آن طرف صفحه،آنان که موذیانه شاهد و خواننده ی حرف های من و تو بودند،سرت را بلند کن و برایشان دست تکان بده. سلام خواننده! سلام هیولا!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۲/۲۴
مسیح صدیق اردکانی

خودشناسی

روان_شناسی

هیولا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی