پرده اول: اتاقی در انتهای راهرو
-خب، خودت را معرفی کن.
او خنده ای بی جان کرد و پرسید:معرّفی کنم؟
-بله، ما تو را آن چنان نمی شناسیم.
این بار او ،از خود،آرام و بی صدا، ولی با تعجب پرسید: نمی شناسید؟! بعد از این همه مدّت؟! مگر شناختن من چقدر کار دشواریست؟! من که همیشه سعی کرده ام تا آن جا که می شود خودم را افشا کنم، مرا نمی شناسند! اما شاید راست بگویند،در این صورت من شدیداً از خودم سرخورده ام. آن ها و همه باید این را دریابند که من توخالی تر از آنم که ناشناختنی باشم.