یک داستان عاشقانه
کوچک تر که بودم می خواستم رفتگر شوم،هرگاه در خیابان پاکبانی را می دیدم از مادرم می خواستم بایستد تا آن ها را دید بزنم،شیفته ی شان بودم.البته آن موقع ها رفتگر و پاکبان نمی شناختم؛برای من آن ها "آقای آشغالی" بودند.برای مسیح چهارساله که هنوز حماقت بلوغ و بزرگ شدن را تجربه نکرده بود،نارنجی لباس شان درخشنده ترین فام و جاروی چوبی بلندشان جادویی ترین معجزه بود.در آن لحظات تماشا یک رفتگر بود و مسیحی که نبود،مسیحی ذوب شده در رقص عاشقانه ی جارو و زمین بی هیچ آگاهی مسمومی،بی هیچ فکر وبالی.مسیحی مسح شده به دستان مسخ که پاک بود از هر وجودی و در دنیا چیزی باقی نگذاشته بود الا یک نگاه،نگاهی پر اشتیاق به "آقای آشغالی" و اشتیاقی پرگداز به "آقای آشغالی" شدن!
روز های دبستان
بگذارید از آن سکانس ملودراماتیک بچه سالی،فلش فورواردی!(چقدر فخر فروشانه است استفاده از کلمات اجنبی در نثر فارسی وقتی نیازی به این کار نیست و چه میزان حقیرند آنانی که چون من از سر غربت و بی سوادیشان نسبت به زبان مادری به کرات دست به این ناپسند کار می زنند.)بزنم به خاکریز دبستان با آن کلیشه ای ترین موضوعات نگارشش:در آینده می خواهید چه کاره شوید؟
معلم رو به من کرد و جواب مرا جویا شد و منی که در کمال خونسردی،وقیحانه دهن باز کردم که:جراح قلب!
چه اتفاقی برای من افتاده بود که آن طور بی رحمانه خود را به جراحی قلب فروختم حال آنکه چنان خلسه ی عاشقانه ای را تجربه کرده بودم؟رهسپار کدامین دیار شده بود آن مسیح مذاب و از کدامین پرتگاه روان شده بود این مسیح سخت؟
غروب دبیرستان
در عهد ما بت راهنمایی و دبیرستان را شکستند و الهه ی یکتای متوسطه را گرته ریختند اما از آنجا که همیشه خدای یکتا با کمی چاشنی تناقض و ابهام سرو می شود ترجیح دادند تا این الهه را به دو بخش اول(راهنمایی) و دوم(دبیرستان) تقسیم کنند.با این روش هم از مزایای ثنویت بهره بردند و هم از معایب احدیت گریختند.دو در یک! انگار نه انگار که خدا همان خداست فقط هر از چند گاهی اسمش را عوض می کنند یا دستاری نو بر سرش می گذارند.(می دانم!می دانم! خیلی دارم چرت و پرت می گویم ولی این را از برادر خود بشنوید که هیچ وقت قبل از امتحان آناتومی کتاب فلسفه متفرقه نخوانید حتی اگر از نوع مقدماتی و الفبا و ...باشد چرا که ترکیب این دو جوری پایانه های عصبی شما را به سخره می گیرند که هیچ دی متیل تیریپتآمینی را یارای آن نیست)
به هر صورت،پس از خیانت من به رفتگری در دبستان،به متوسطه/دبیرستان راه یافتم.بگذارید چیزی به شما بگویم فردی که گناهی را مرتکب شد دیگر همان فرد سابق قبل از گناه نیست.معصومیت ریسمان نازکیست که قرن ها طول می کشد تا بافته شود اما پاره شدن آن به لحظه ای بند است.باید آن روزی که بی هیچ شرمساری،خلوص رفتگری را به خط و خال و مال جراحی قلب فروختم،پیش بینی می کردم که روزی نیز بزک او برایم بی رنگ می شود و سر بر در دیگری خواهم نهاد.دبیرستان در سیر تطور شخصیتم تجلی غروب خورشید نا آگاهی و آغاز شب سلطنت "آگاهی بر عدم آگاهی"بود.این گونه بود که من مبدل شدم به یک هرزه و دبیرستان تبدیل شد به یک فاحشه خانه! و من به تقاص خیانت به آن عشق اولین محکوم شدم یا خود را محکوم ساختم به این که هرزگی کنم.من می فروختم،نه جسمم را بلکه ذهنم را و به قول بزرگی که اسمش را به خاطر نمی آورم:"هرزگی ذهنی چه بسا کثیف تر از هرزگی جسمی است."(جمله را به خوبی به یاد نمی آورم و امیدوارم که اگر تغییر و تصرفی در جمله کرده ام مرا ببخشید.)من بودم که تکه پاره می شدم و از آغوش این به آغوش آن رانده می شدم:دیروز مهندسی،امروز پزشکی،فردا جامعه شناسی و بدین منوال،خون بار غروبی را تا غروبی دیگر به سر می کردم.
تا اینکه روزی، در کمال ناباوری و از سر خوش اقبالی من،پزشکی به اتاقم آمد و گفت که تو را از این خرابات خواهم رهاند و من که ذهنم از این همه رابطه پاره پاره شده بود و درد می کرد،پیشنهادش را پذیرفتم.پزشکی قیمتم را به دبیرستان پرداخت کرد و از سر سخاوت و عطوفت مرا در خانه ی خود پناه داد و چنین بود که من به عقد او درآمدم ولی طبق معمول وصال ها دیری نمی پایند و از پس هر وصالی، هجرانیست آن هم نه از جنس فراق فیزیکی بلکه از سنخ فراق ذهنی و معرفتی بین عاشق و معشوق!
ظلمات دانشگاه
چندی پیش با دوستان دبیرستان تماسی ویدیویی داشتیم.یکی از آنها واله ی یک رشته بود و برای نیل به مقصود خویش حتی حاضر شده بود در برابر خانواده خویش بایستد،اما همین دوست می گفت که دیگر مثل سابق نه تنها مجنون رشته خویش نیست بلکه قصد تغییر آن را دارد!بر سر او چه آمده بود؟من هرزه بودم ولی او نه.او عاشقانه رشته اش را می پرستید.داستان از چه قرار بود؟!
به عقیده من انتخاب رشته بسیار شبیه ازدواج است.قبل از ازدواج شما تنها به عمق محدودی از ویژگی های نامزدتان دسترسی دارید ولی امان از آن روزی که به زیر یک سقف بروید؛آتشفشانی از زشتی ها و نقص هاست که سبعانه آن پوسته ی شسته رفته را از هم می گسلد و نابود می سازد.خلاصه بگویم ازدواج و انتخاب رشته از یک تبارند:کورند و مبهم. و مبتنی بر اعتماد بیجای انسان به خودش در قضاوت درباره ی جهان خارج و خویشتن خویشش.
اما به ادامه ی داستان بپردازیم،مسیح چند هفته ای را در خانه ی پزشکی گذراند تا اینکه کم کم متوجه شد که او آن چنان شوهر مهربانی هم نیست.حتی بسیار متوقع است و در قبال خدمت دیروزش،اطاعت بی قید و شرط امروز و فردا را می طلبد.این را اضافه کنید به مسیحی که در روز های فاحشگی دبیرستان،مستمرا تمرین ذهن فروشی و مشق عدم تعهد کرده بود.حال او باید به بستر فردی می رفت که از او وفاداری می خواست.
مسیحی که در خردسالی نبود،اکنون بود ولی گم شده بود؛گمگشته در جنگل شک،پر از دو راهی هایی که با یادآوری روحیه ی خائن و توسن اش از یک سو و لطف و مرحمت شوهر اش از سوی دیگر قدرت تصمیم گیری و هویت را از وجود او زدوده بود.مسیح مانده بود و پزشکی،آن ناجی بی حوصله.و ظلماتی که روز به روز بیشتر بر سرش سایه می افکند و او را داغدار و آرزومند همان غروب های سرخ بی مایگی اش در دبیرستان می ساخت.
مسیح فلج شده است میان تناقض های ذهنی اش ولی اگر او را دیدید از قول من به او بگویید:او تنهاست مثل همه! و به نقل از یالوم خود باید به تنهایی بار مسئولیت و سنگ انتخاب را به دوش بکشد،هر چه بیشتر کشش بدهد همسرش را بیشتر از خود می رنجاند و دیگر معشوقه هایش نیز بی خبر از او یاران و همسران دیگری برای خود اختیار می کنند.ولی او همچنان حاضر نیست که هزینه ی آزادی را بپردازد،آزاد است که برود یا بماند.ولی این ترسوی شکاک و محافظه کار خود را به خواب زده.اگر یافتیدش بر او فریاد برآورید و بگویید سارتر را به یاد آورد که گفت:"انتخاب نکردن خود یک انتخاب است و ما محکوم به آزادی هستیم."
پس،فردا روزی اگر پزشکی رهایش کرد و او در کنار جوی پوچی و بی ثمری افتاد و فرزندی به بار نیاورد بداند که این خود او بوده است که در عین آزادی،خویش را در بند اسارت تردید و منفعت طلبی در آورده.او را بگویید که همین حالا هم دیر شده است:یا شجاعانه پزشکی را طلاق بده یا عاشقانه با او زندگی کن!
اما و اما این مفلوک را بنگرید که حتی اکنون نیز که زندگی اش در معرض بحران است دست از خیانت بر نمی دارد و در حال حاضر بی هیچ تعلق و تعهدی،هوس رانانه با شهوتی بی پایان دارد با نویسندگی نرد عشق می بازد!
گرچه او اگر عشق می فهمید،روزگارش بدین ناکجاآباد نمی کشید.
پی نوشت:
- لفظ آقای آشغالی تنها یک عبارت کودکانه بود که از ذهن من چهارساله جوشیده بود و بنده با استفاده از این لفظ به هیچ وجه قصد توهین به عزیزان پاکبان را نداشته و ندارم.
- متن را یک بار نوشتم ولی موفق به انتشارش نشدم و کاملا پاک شد.متن فعلی بازسازی متن قبلیست و اگر ناپیوسته است پوزش می طلبم.
سلام.
گویا تقدیر آن دوست دبیرستانی این است که معشوقه اش را ترک نگوید و دیگری را انتخاب نکند و با هوس های ناشی از "آها گفتن" ارضا شود چه کوتاه مدت و چه بلند مدت.
زیبا نیست؟؟؟